امشب گویی هوای دلم را غم فرا گرفته است و در آسمان سینه ام ابرهای خاکستری رنگ غربت آماده بارشند.
آنچنان که با تلنگری از یاد هجرت بغض گرفته، گلو به یکباره میشکند و ابرهای غم گرفته دیده، باران غربت و هجران می بارند
امشب در ظلمت شب در هوای گرفته تنهای تنها کنار میز خود مینشینم و با باران هم ناله میشوم و بیاد هجرت با اشک دیده و آه سینه نوای غریب سر میدهم.
به یاد هجران تو باید سوخت
آری باید بسوزم ولی نمیدانم چگونه بسازم
که دیریست در کوی عشق تو بیصدا پروانه وار سوخته ام اینکه بخاطر هجر تو خواهم سوخت.
آری بگذار بگویم ای عزیز
آنچنان که هیچ پروانه ای نسوخته است.